جدال گرسنگان

شاه سه بار دستهایش را بهم کوبید و گفت:

- وزیر!

وزیر در چشم بهم زدنی پیش ‌روی شاه ظاهر شد؛

- بفرمایید ذات عالی ...

- من تفریح می طلبم

- الساعه ذات عالی!

عقب عقب به اندازه‌ی لازم از شاه دور شد و آهسته اشاره کرد:رقاصه‌ها وارد شوند

رقاصه‌ها مانند پرنده‌هایی روان بر زمین آمدند. با حرکت‌های جذاب و‌ نگاه‌های عشوه‌بار خواستند شاه را سرحال بیاورند، تغییری در چهره‌ی شاه ظاهر نشد،برعکس پیشانیش پر از چین شد:

- از پیش چشمم دور شوید!

رقاصه‌ها مانند دسته گنجشکی که در معرض حمله عقاب قرار گیرند، در یک لحظه ناپدید شدند.

- وزیر! تفریحی دیگر...

شاه این حرفها را با خشم ادا کرد.

- الساعه،قبله‌ی عالم!

و با احتیاط اشاره کرد: تلخک وارد شود.

تلخک با قیافه ای عجیب ،دستمالی سرخ بر سر، طنگوله بر گردن، در یک دست کشکول و کتابی ضخیم با جلد سیاه ،پیراهن و تنبانی گشاده در بر، باچارق و پاتابه، مانند خرگوشی پران وارد شد و تعظیم کرد:

- شاه من!من خرم یا الاغ؟

لبهای شاه تکان نخورد .خشمگین تر شد:

- گم شو، احمق!

تلخک همانگونه که خرگوش وار وارد شده بود. پران پران از میان گریخت.

- وزیر!

وزیر پیش پای شاه زانو زد.

- بفرمایی ذات عالی

- وزیر!این تفریح نیز نشاط آور نبود!

- الساعه ذات عالی

وزیر برگشت و آهسته گفت: گلادیاتورها وارد شوند.

گلادیاتورها در حضور شاه سرخم کردند، از هم فاصله گرفتند و به سوی هم حمله بردند،نیز‌ه ‌هایشان را به سپرهای هم کوفتند و بر اثر ضربه های سنگین دوباره به عقب پرت شدند.

- گم شوید، از دیدن جاری شدن خود کثیفتان خسته شده ام .تفریح...تفریحی می خواهم که آن را ندیده باشم .وزیر!

گویی وزیر نیز همین را می خواست با شادمانی عظیمی تعظیم کرد:

- ذات عالی،الساعه تفریحی که مطابق میل شماست ،اجرا خواهد شد.«ای،آن گرسنه ها را به اینجا بیاورید.»

با دست به خدمتکاران اشاره کرد.

گروهی گرسنه ، درمحاصره ی نگهبانان وارد قصر شدند و با چشم های حریص به اطراف نگریستند.

وزیر به نگهبانان گفت:

- برای آنها تکه ای نان بیاندازید!

تکه ای نان به سوی آنها پرت شد. گرسنه ها با هیاهو و در حالی که از سر و کول یکدیگر بالا می رفتند. به سوی تکه نان هجوم بردند. یکی از آنها به چابکی گربه نان را ربود و خورد.

شاه با علاقه ای غریب این منظره را نظاره می کرد .ناگهان به وجد آمد و یکی از کیسه های زر را از زیر تشکچه برداشت و به طرف وزیر انداخت :

- آفرین وزیر!در عمر خویش چنین منظره ای ندیده بودم این بازی را ادامه دهید.